بازیافت یک مردار پس از نیم قرن
درباره یاوهها و مجعولات بهمن بازرگانی و اطلاعات آخوندی
پای صحبت مجاهدین خلق - به اهتمام عباس داوری (قسمت اول) - مهدی ابریشمچی
مقدمه
تولید انبوه کتاب و فیلم و مقاله و یاوهسرایی وقفهناپذیر رژیم آخوندی و عوامل و مزدورانش در داخل و خارج کشور علیه مجاهدین نشاندهنده ترس و وحشت بیپایان رژیم از قیام و سرنگونی و از یگانه جایگزین دموکراتیک و مستقل است. فهرستی که سازمان مجاهدین در اختیار دارد شامل ۵۱۹کتاب و ۱۶۹فیلم تا دیماه ۱۳۹۷ است، با سیلی از اکاذیب دیوانهوار و غیظ و کین حیوانی و پایانناپذیر نسبت به برادر مجاهد مسعود رجوی.
تولید انبوه کتاب و فیلم و مقاله و یاوهسرایی وقفهناپذیر رژیم آخوندی و عوامل و مزدورانش در داخل و خارج کشور علیه مجاهدین نشاندهنده ترس و وحشت بیپایان رژیم از قیام و سرنگونی و از یگانه جایگزین دموکراتیک و مستقل است. فهرستی که سازمان مجاهدین در اختیار دارد شامل ۵۱۹کتاب و ۱۶۹فیلم تا دیماه ۱۳۹۷ است، با سیلی از اکاذیب دیوانهوار و غیظ و کین حیوانی و پایانناپذیر نسبت به برادر مجاهد مسعود رجوی.
چندی پیش کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورای ملی مقاومت اعلام کرد که تنها در ۸ماه اول سال ۹۷ رژیم آخوندها و شبکه خبرنگاران دوست نظام با دریافت پول کلان، ۱۸پروژه لجنپراکنی را در رسانههای غربی به اجرا در آوردهاند. توئیت جواد ظریف و اظهارات سفیر رژیم در لندن پس از بسته شدن حسابهای اینترنتی رژیم که سعی داشتند ورق را علیه مجاهدین بهویژه در آلبانی برگردانند، جای تردید باقی نگذاشت.
تروریسم و شیطانسازی، تلاش اصلی حکومت آخوندی علیه مجاهدین بوده و پس از اعلام دوران آمادهباش سرنگونی، شدت و حدت یافته است. چند دوجین از قدیمیها و مستخدمان جدید نیز در رسانههای آخوندی به کار گرفته شدهاند. از لطفالله میثمی، احمدرضا کریمی، عبدالله شهبازی،سیروس علی نژاد، سردژخیم آخوند حسینیان، محمود رضوی، تبرائیان، سردژخیم آخوند ری شهری، دژخیم صادق کوشکی، دژخیم عزت شاهی و جواد منصوری تا مزدورانی از قبیل ابراهیم و مسعود خدابنده. همچنین بسیاری مزدوران خرده پا در داخل ایران و مزدوران پیشانی سیاه و افشاء شده در خارج کشور که در رسانههای رژیم و سایتهای اطلاعات آخوندها مستمراً مصرف میشوند.
یک هفته پس از سرفصل تحریمها در ۱۳آبان ۹۷، وزارت اطلاعات آخوندها از طریق عوامل و مزدوران و سایتهای زنجیرهیی خود از باز پخش کتابی به نام «زمان بازیافته» خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی عضو سابق مرکزیت مجاهدین خبر داد. کسی که گویا استراتژی مبارزه مسلحانه مجاهدین را او نوشته است(!)
این کتاب که در سال ۱۳۹۲ تهیه شده و با نام «زمان نویافته» از جمله در «دو ماهنامه سیاسی-راهبردی» اصلاحطلبان نظام از اسفند ۹۵ مورد مصرف قرار گرفته بود، شامل طرفهها و اخبار دست اول از ۵۰سال پیش در داخل سازمان و همچنین از زندان شاه در ۴۶سال پیش است (!)
عجبا کتابی که در سال ۹۲ تهیه شده پنج سال و
اندی بعد با نام «زمان بازیافته» موضوع معرفی و نقد و بررسی قرار میگیرد
تا در پیشانی آن بگوید: «دغدغه اعضای اولیه و هستهٔ مرکزی سازمان مجاهدین
خلق، مسأله آزادی نبود و آنها بسیار خودشیفته بودند» (بهمن بازرگانی-۶دی
۱۳۹۷-ایبنا).
یکی از آن خبرهای طرفه و دست اول در این
کتاب این است که گویا مجاهدین در همان ریل وزارتی «قتلهای مشکوک» در درون
خودشان، در تابستان۱۳۵۱ در زندان قصر تصمیم گرفتند ناصر سماواتی را که در
خدمت سردژخیم ساواک پرویز ثابتی به تلویزیون رفته و علیه سازمان مصاحبه
کرده بود، خفه کنند. بهگفته بهمن بازرگانی قرار بود «با ریسمانی که بافته
بودند خفهاش کند». «اکثر اعضای مرکزیت قصر بهویژه موسی خیابانی در این
باره خیلی تند و تیز بودند. موسی میانه خوبی با من نداشت و موقع صحبت با من
سعی میکرد با من چشم تو چشم نشود».
اینجاست که بهمن بازرگانی در نقش فرشته نجات از انجمنهای نجات وزارت اطلاعات سر میرسد و مانع انجام جنایت میشود تا جایزه حقوقبشر دریافت کند!
کاش همین فرشته نجات در زمان کشتن کشیشهای مسیحی و بمبگذاری در حرم امام رضا و آتش زدن کعبه هم که خمینی و خامنهای به مجاهدین نسبت دادند، سر میرسید و مانع میشد!
ترهات و تحریف و دستبردهایی از این قبیل، قبل از هر چیز نیازمندی اطلاعات آخوندها را به لجنپراکنی علیه مجاهدین نشان میدهد. به این ترتیب نسل جوان، مانند اصلاحطلبان درون نظام، اکنون به گواهی مُرداری از نیم قرن پیش، باید باور کنند که اگر هم این رژیم، رژیم بدی باشد، مجاهدین بدتر هستند. خلاصه اینکه رژیم آخوندی بهتر است!
اینجاست که بهمن بازرگانی در نقش فرشته نجات از انجمنهای نجات وزارت اطلاعات سر میرسد و مانع انجام جنایت میشود تا جایزه حقوقبشر دریافت کند!
کاش همین فرشته نجات در زمان کشتن کشیشهای مسیحی و بمبگذاری در حرم امام رضا و آتش زدن کعبه هم که خمینی و خامنهای به مجاهدین نسبت دادند، سر میرسید و مانع میشد!
ترهات و تحریف و دستبردهایی از این قبیل، قبل از هر چیز نیازمندی اطلاعات آخوندها را به لجنپراکنی علیه مجاهدین نشان میدهد. به این ترتیب نسل جوان، مانند اصلاحطلبان درون نظام، اکنون به گواهی مُرداری از نیم قرن پیش، باید باور کنند که اگر هم این رژیم، رژیم بدی باشد، مجاهدین بدتر هستند. خلاصه اینکه رژیم آخوندی بهتر است!
به این منظور مرداری که چند سال بیشتر با مجاهدین نبوده و قبل از سال ۱۳۵۰بریده است، بایستی در «زمان بازیافته» بازسازی و رنگآمیزی و با ارتقاء دادن او به مسئول گروه سیاسی سازمان، به بازار فکری نظام عرضه شود. ظاهراً ارتقاء دادن لطفالله میثمی به مقام بنیانگذاری کفایت نکرده و اکنون نوبت دیگری است.
به گفته بهمن بازرگانی، مجاهدین از همان زمان محمد حنیفنژاد، باطنی و اسماعیلی مسلک با «انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی» و البته خشونتطلب، خودشیفته، مستبد و توتالیتر بودهاند:
-«در درون سازمان حنیفنژاد این بنیان را گذاشته و در کله کادرهای سازمان این را کاشته بود که سازمان همه چیز آنهااست یعنی مهمتر از دین و وطن و شرافتشان است».
-«سازمان سنت روابط دموکراتیک نداشت که بگوییم اینجا چرا غیردموکراتیک برخورد کرد. در این سازمان اگر کسی دموکراتیک برخورد کند باید غیرعادی بدانیم و تعجب کنیم».
-«در آن جزوه نقد ایدئولوژی سازمان نوشته بودم...که پذیرش مرگ در ریشهها برمی گشت به استعدادهایی که در بعد عاطفی وجودمان داریم و مشترک با حیوانات است. این بخش در تقابل کامل با نظرات رسمی سازمان بود».
-«سازمان مجاهدین نمونه کاتولیکی است یعنی یک الگوی کاتولیکی که بدون رهبری سازمان مفهومی ندارد و بدون سازمان ایدئولوژی مفهومی ندارد. سازمان مجاهدین این طور نیست که سازمانی دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک باشد تبادل نظر از پایین به بالا از بالا به پایین باشد. از اول همه چیز از بالا به پایین بود».
-«واژه انتخاب یا انتخابات در سازمانهایی که کار مخفی میکنند اعم از مجاهدین یا فداییها نمیتوانست دموکراتیک باشد و واژه انتخاب یا انتخابات کاملاً گمراهکننده است و ربطی به دموکراسی ندارد».
-«در همان سلول چهار نفره در زمستان سال پنجاه... چرا محمد حنیف به فکر تبدیل سازمان به جبهه نمیافتد؟ در واقع انگار در روابط قبیلهای یکی بیاید و از پلورالیسم و کثرتگرایی بگوید این با گروه خون روابط قبیلهای نمیخواند. این سازمان چون دموکراتیک نبود نمیتوانست تبدیل به جبهه هم بشود و هر کسی که مارکسیست میشد میبایستی به هژمونی غیردموکراتیک مذهبیها گردن بنهد».
-رجوی «کاری با واقعیت و حقیقت و ایدئولوژی و ملیت نداشت. در همان حال کاری میکرد که تمامی افرادی که به هر نحوی که میتوانند جایگزین او شوند کنار بزند. یعنی کنار گذاشتن همه اعضای قدیمی سازمان مجاهدین و غیره و آوردن زنان. من کاری به پس از انقلاب ندارم و هر چه میگویم مربوط است به پیش از آن»!
بهمن بازرگانی البته پنهان نمیکند که بریده بوده و اذعان میکند در زندان « زخم معده را بهانه کردم و تا جایی که ممکن بود خودم را کنار کشیدم». وزارت البته از طریق اطرافیان میخواهد رهبری را به گردن او بیندازد اما او با غمزه شتری! طاقچه بالا میگذارد:
سؤال مصاحبه گر: انگار اطرافیانتان میخواستند رهبری را به گردن شما بیندازند اما شما دلتان نمیخواست.
جواب بهمن بازرگانی: من اصولاً در این زمینهها آدم اکتیوی نبودم (!)
در جای دیگر تصریح میکند: «ظاهراً با مجاهدین بودم ولی زندگی خودم را داشتم و جداگانه بودم».
آش آنقدر شور است که مصاحبهگر میگوید: «اینطور که توصیف میکنید در زندان، انگار از همه چیزی میخواستید کنارهگیری کنید پس وقتتان را چطور میگذراندید....».
از سوی دیگر مصاحبهگر پنهان نمیکند که درباره مجاهدین از کتاب سه جلدی وزارت اطلاعات آخوندها ایده گرفته است:
-«در کتاب سهجلدی تاریخ سازمان مجاهدین آمده است جاهایی درگیری خیابانی میشد مردم عادی را که به اشتباه فکر میکردند چریک نیست بلکه دزد هست و مقابل آنها میایستادند، با تیر میزدند. چون آن چریک فکر میکرد که باید در مسیر هدف هر مانعی را برداشت» (!)
بهمن بازرگانی هم ناخواسته «شبکه خبرنگاران دوست نظام» را لو میدهد و به مصاحبهگر که از ماترک آخوند خاتمی است، میگوید: «ببین امیر.... رابطه نسل شما با خاتمی فرق میکند با رابطه نسل ما با رهبرانمان و آرمانمان».
و اینهم اظهار لحیه بهمن بازرگانی در بارهٔ انقلاب کوبا و چهگوارا و سیاهکل و چریکهای آمریکای لاتین و دلخوری از اینکه چرا مبارزه مسلحانه در ایران تبدیل به یک حماسه شده بود:
-«کاستریسم که در واقع نوعی ماجراجویی انقلابی بود برای نسل ما بیشتر کشش داشت... خود چهگوارا هم بر این مبنا در بولیوی شروع کرد که نتوانست و... خب ما از سال 48 تا 55در ماجراجویی انقلابی سبک کاسترو و چهگوارا(سیاهکل) و چریکهای آمریکای لاتین(جنگ چریکی شهری با مرکزیت تهران) در تجربه عملی به این نتیجه رسیدیم که این راه را کنار بگذاریم اما در سال 55هنوز عدهی زیادی مخالف این بودند. یعنی مبارزه مسلحانه تبدیل به یک حماسه شده بود...».
××××××
کتاب حاضر که اکنون قسمت اول آن منتشر میشود به کوشش برادر مجاهد عباس داوری برای مصون داشتن تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران از دستبرد ارتجاع و عوامل آن گردآوری شده است. او از تمامی آنچه بهمن بازرگانی ادعا کرده، مطلع است و علاوه بر آن با همه شاهدان وقایع گفتگو کرده است. بهمن بازرگانی میگوید «عباس داوری با تأکید بر سابقه کارگریش، جزو مرکزیت زندان قصر بود».
این کتاب در گفتگو و مصاحبه با برادران مجاهد، ضبط و سپس پیاده و از گفتار به نوشتار تبدیل شده است.
سازمان مجاهدین خلق ایران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عباس داوری-آذر ۱۳۹۷
صورت مسأله از نظر من این است که آخوندها و
پاسدارانشان با به خدمت گرفتن بهمن بازرگانی میخواهند برای مجاهدین
تاریخچه بنویسند و البته هیچ مجاهد که سهل است، هیچ آدم منصفی قبول
نمیکند.
قبل از اینکه نکات و موضوعات لازم را بگویم، یادآوری میکنم که بهمن بازرگانی از سالها قبل برای انتشار مطالبش با برخی روزنامههای رژیم مثل «اعتماد» به سردبیری الیاس حضرتی سرکرده سابق سپاه پاسداران در گیلان و اصلاحطلب لاحق، همکاری داشت و باید بهای زندگی «خفیف و خائنانه» در زیر عبای آخوندها و اجازه گرفتن برای چاپ کتابها و مقالات و مطالبش را از جیب مجاهدین و علیه مجاهدین میپرداخت. بهنوشته سایت حکومتی«ایبنا» تا اواخر دهه 80گفت و گوهایی از بهمن بازرگانی در کتابهایش در روزنامه اعتماد منتشر میشد.
اما کتاب «زمان نویافته» همچنانکه در مقدمهاش آمده در سال 1392 آماده شده است. سال 92 از نظر توطئههای رژیم علیه مقاومت، سال ویژهیی در تاریخچهٔ سازمان و تاریخچه خلقمان بود. خامنهای عزم کرده بود مجاهدینی را که در اشرف بودند، نابود کند. برای این نابودی، ابتدا باید زمینهسازیهای سیاسی این کشتار فراهم میشد. بنابراین وزارت اطلاعات آخوندی با تمام قوا ایادی خود را بسیج کرد تا زمینهسازی کنند. به این منظور رژیم چند دوجین از عوامل و مأموران و مستخدمان قدیم و جدید را وارد کار کرد که شمهای از آن در بیانیه تفصیلی شورای ملی مقاومت در تیر 92 آمده است. بعد از این زمینهسازیهای سیاسی، شبیخون نظامی مزدوران نیروی قدس در ۱۰شهریور 92 به اشرف و قتلعام در اشرف بهوقوع پیوست. در ۱۳شهریور ۹۲ پاسدار قاسم سلیمانی در این خصوص در گزارش خود به مجلس خبرگان گفت « بیش از 50نفر از آنها کشته شدند که بسیاری از آنها از سران منافقین بودند و 10نفر نیز مفقود شدند و این قضیه، مهمتر از حمله مرصاد بود....»
قبل از اینکه نکات و موضوعات لازم را بگویم، یادآوری میکنم که بهمن بازرگانی از سالها قبل برای انتشار مطالبش با برخی روزنامههای رژیم مثل «اعتماد» به سردبیری الیاس حضرتی سرکرده سابق سپاه پاسداران در گیلان و اصلاحطلب لاحق، همکاری داشت و باید بهای زندگی «خفیف و خائنانه» در زیر عبای آخوندها و اجازه گرفتن برای چاپ کتابها و مقالات و مطالبش را از جیب مجاهدین و علیه مجاهدین میپرداخت. بهنوشته سایت حکومتی«ایبنا» تا اواخر دهه 80گفت و گوهایی از بهمن بازرگانی در کتابهایش در روزنامه اعتماد منتشر میشد.
اما کتاب «زمان نویافته» همچنانکه در مقدمهاش آمده در سال 1392 آماده شده است. سال 92 از نظر توطئههای رژیم علیه مقاومت، سال ویژهیی در تاریخچهٔ سازمان و تاریخچه خلقمان بود. خامنهای عزم کرده بود مجاهدینی را که در اشرف بودند، نابود کند. برای این نابودی، ابتدا باید زمینهسازیهای سیاسی این کشتار فراهم میشد. بنابراین وزارت اطلاعات آخوندی با تمام قوا ایادی خود را بسیج کرد تا زمینهسازی کنند. به این منظور رژیم چند دوجین از عوامل و مأموران و مستخدمان قدیم و جدید را وارد کار کرد که شمهای از آن در بیانیه تفصیلی شورای ملی مقاومت در تیر 92 آمده است. بعد از این زمینهسازیهای سیاسی، شبیخون نظامی مزدوران نیروی قدس در ۱۰شهریور 92 به اشرف و قتلعام در اشرف بهوقوع پیوست. در ۱۳شهریور ۹۲ پاسدار قاسم سلیمانی در این خصوص در گزارش خود به مجلس خبرگان گفت « بیش از 50نفر از آنها کشته شدند که بسیاری از آنها از سران منافقین بودند و 10نفر نیز مفقود شدند و این قضیه، مهمتر از حمله مرصاد بود....»
خوب با این توطئههای کثیف و خونینی که رژیم علیه مقاومت بهخصوص رهبری آن تدارک دیده بود، بهتر میتوان علت این دستپخت آخوندی، یعنی خاطرات بهمن بازرگانی را در اوضاع و احوال کنونی دریافت. نیاز مبرم رژیم در شرایط قیام به شیطانسازی و تروریسم، نبشقبر و به میدان آوردن عناصر خائن و اپورتونیست است.
حالا میپردازم به نکاتی که امیدوارم به روشن شدن موضوع کمک کند. اول اینکه ضربه اول شهریور ۱۳۵۰به سازمان ما که تا اواخر مهر به مدت ۲ماه تا دستگیری بنیانگذار سازمان محمد حنیف در اواخر مهر ادامه داشت، ضربه بسیار شدیدی بود و بیش از ۹۰ درصد اعضای سازمان و مرکزیت آن دستگیر شده بودند.
اولین تأثیر خودبخودی آن فرو ریختن ارزشهای تشکیلاتی و ایدئولوژیکی ما بود و محصول آن اپورتونیسم بود که بهمن بازرگانی نمونه اول این اپورتونیسم بود بهخصوص که بعدها فهمیدیم که از سال 49 این فرد بریده بوده و حالا در زندان و زیر بازجویی و شکنجه این بریدگی بیرون میزد و جامه اپورتونیسم میپوشید.
بریدن افراد در مبارزه هم هیچ چیز عجیبی نیست و در زمان همگی انبیاء و اولیا هم بوده است. در سازمان ما هم قبل از بهمن بازرگانی، عبدالرضا نیک بین بود که از سال 47بهدنبال زن و زندگی رفت و حالا بهمن بازرگانی در کتابش به او ایراد میگیرد که چرا صداقت پیشه نکرد و نگفت میخواهم بروم و از زندگی لذت ببرم...
گوش کنید از روی کتاب بهمن بازرگانی میخوانم تا تناقضگوییهای او در مورد خودش از روی آنچه خودش در مورد نیک بین گفته روشن بشود. در مورد عبدالرضا نیک بین میگوید:
-« اگر کسی چپ شده باشد میرود در گروههای چپ و مارکسیستی. عبدی آن راه را هم نرفت. عبدی میخواست زندگی کند. همهاش همین بود. دیگر نمیخواست خطر کند. منتهی طوری وانمود کرد و حرفهایی میزد که محمد و سعید مدتی گیج بودند و خوب آدمی هم بود که آن موقع در سطح رهبری بود و بلد بود مسائلش را طوری مطرح کند که آنها را گمراه کند و این باعث شد کلی بحثهای اضافه بکنند و میدیدند که باز هم حل نمیشود. ایراد ایدئولوژیک میگرفته و از مارکسیسم بحث میکرده. میگفتند ما میخواهیم مبارزه کنیم اگر تو هم میخواهی بیا بنشینیم و مسألهمان را حل کنیم ولی عبدی، موضع آدمی که نمیخواهد مبارزه کند داشته اما این را رک و پوست کنده نمیگفته. عبدی اینطوری بود و این را خیلی دیر فهمیدند. خوب اگر حنیفنژاد همچین آدمی بود میتوانست بگوید باید این را بکشیم ولی این کار را نکردند و گذاشتند برود با اینکه اطلاعات زیادی داشت و خیلی از اعضا را میشناخت».
-« اگر کسی نسبت به مبارزه مسلحانه اشکال داشته باشد مبارزه را بالکل ول نمیکند. میرود دنبال مبارزه غیرمسلحانه کما اینکه خیلیها این کار را کردند. اگر کسی بخواهد مارکسیست بشود، میرود مارکسیست میشود و مبارزه میکند کما اینکه باز هم خیلیها اینکار را کردند. عبدی با عمل خودش نشان داد که میخواهد برگردد برود زندگی کند و از این زندگی لذت ببرد. حقش هم بود، یک مدتی هم که بوده اشتباه رفته بوده. این تعبیر من است».
- «.... فکر میکنم صداقت اقتضا میکرده رک و راست این را بگوید و خداحافظی کند و برود. خطری هم او را تهدید نمیکرد».
اینجاست که به بهمن بازرگانی باید گفت اگر لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبرد و چرا خودت صداقت پیشه نمیکنی و چرا در مورد خودت یک کلمه راست نمیگویی؟ پس بقیه لاطائلاتی که بعداً در مورد محمدآقا و سازمان بافتهای چه میشود؟
بهمن بازرگانی در یک حقه بازی آشکار دیگر، با کپیبرداری از داستان اعدام نشدن مسعود در اثر تلاشهای بینالمللی دکتر کاظم که آخرش هم آخوندها او را ترور کردند، تلاش کرده بهنحو مضحک بگوید که علت اعدام نشدن او، پارتی بازی برادرش نزد مقامات ساواک در آن زمان بوده که مجاهدین همه میدانند که مطلقاً چنین چیزی نبوده و اولین بار است که بعد از 4دهه چنین چیزی به گوش ما میخورد. واقعیت این است که بهمن بازرگانی برای پوشاندن بریدگی خودش که از نظر ساواک هم کاملاً عیان بود، دست به جعل چنین استدلالی زده که اصلاً در مورد او موضوعیت ندارد.
همینجا بگویم که نصرالله اسماعلیزاده در کتاب «بیان حقیقت» چگونگی ضربه و نحوه دستگیری بنیانگذار سازمان، محمد آقا را که خودش شاهد بوده نوشته است که بیانگر گوشههایی از ترفندها و دروغهای ساواک در آن زمان و بعد هم وزارت اطلاعات. این کتاب در تیر ۱۳۹۵ منتشر شده و در مورد دستگیری و بازجویی و دادگاه مسعود نکات قابل توجهی دارد. چیزهایی که بهمن بازرگانی هم مثل همه ما از آن مطلع بوده، اما محض نمونه یک اشاره هم نکرده است تا مورد غضب آخوندها و پاسدارانشان قرار نگیرد.
تأثیر خودبخودی ضربه بزرگ اول شهریور، ایجاد زمینه مناسب برای رشد اپورتونیسم بود که نمونه اول آن همین بهمن بازرگانی است. حالا بریدگی به اضافه اپورتونیسم به اضافه خدمتگزاری به آخوندها و پاسدارانشان را روی هم بگذارید و ببینید که در بهمن بازرگانی بعد از چهل و اندی سال به چه چیز کپک زده و متعفنی تبدیل میشود.
برمیگردم به اتاق عمومی اوین در اواخر پاییز 1350. هر روز در گوشهٔ آن اتاق، مرکزیت نشست داشت و مسعود را ناظم و اداره کننده آن انتخاب کرده بودند که این با حضور سعید محسن و اصغر بدیع زادگان و علی باکری بود. موضوع نشست جمعبندی ضربه بود. نگهبان خودی هم گذاشته بودند که هر گاه احساس میشد یا صدا میآمد که نگهبانان اوین به سمت اتاق ما میآیند و یا بازجوها میآیند، علامت میداد و برادرانمان بلند میشدند و راه میرفتند یا به کار دیگری مشغول میشدند.
جمعبندی ضربه و بحثهای این نشست بعداً بما منتقل میشد و چراغ راهنمای ما بود. نقش مسعود هم در این نشستها موضوع جداگانهای است که همه شاهد بودیم. از برادرانمان مهدی ابریشمچی و محمد حیاتی و خود من و مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی(بابا) و محمد سادات دربندی و مهدی فیرو زیان و بقیه....
در همین اوضاع و احوال بود که تحلیل واقعگرایانه و پیش برنده محمد آقا در ۱۳ماده که از سلول انفرادی به سلول عمومی فرستاده بود، رسید و جمعبندی را غنا بخشید.
این را هم بگوم که ما آنموقع اصلاً برایمان فرموله و تئوریزه نبود که اپورتونیسم در کمین است و اصلاً تجربهای نداشتیم تا اینکه در سال 54که اپورتونیستهای چپنما سازمان را متلاشی کردند، مسعود آنرا در اوین فرموله و تدوین کرد. اما ضربهٔ سال ۵۰، بهویژه روی عناصر ضعیف، آثار خودش را گذاشته بود و یک جریان اپورتونیستی در حال شکل گرفتن بود و بهطور خزندهای پیشروی میکرد.
دوم-حالا وضعیت بهمن بازرگانی در اوین را توضیح میدهم بهویژه که حدود ۲ماه من و او در سلولی بودیم که سعید محسن و موسی خیابانی هم بودند. علاوه بر آن، پرونده ما ۴نفر در یک دادگاه بود.
در عمومی اوین، اغلب بازرگانی تحت عنوان اینکه فکر میکنم، به دیوارهای اتاق خیره میشد. برخی از اعضای مرکزیت در عمومی اوین، مانند شهید بنیانگذار سعید محسن، مسعود، بهروز (باکری) و علی (میهندوست) فعال بودند و بحثهای مختلفی برای بچهها انجام میدادند. بهخصوص سعید محسن علاوه بر بحث، اشعار بسیار زیبا و انگیزانندهیی برای همه میخواند.
چند بار به بهمن بازرگانی گفتند تو هم بحثهایی برای همه انجام بده. بازرگانی دو بحث شناخته شده داشت. یکی «کمون اولیه» که وقتی وارد آن میشد دیگه بیرون نمیآمد تا اقلا سری به دورانهای دیگر تاریخ هم بزند. واقعاً معلوم نبود چه میخواهد بگوید. حرفهای او هیچ انسجامی نداشت. بحث دیگر، تحت عنوان بُعد یا بال عاطفی جهان بود. البته این موضوع را در همین کتابی که مورد بحث ماست بهصورتی مطرح میکند که هیچ ربطی به بحثهای او در سال ۵۰در اوین ندارد. بازرگانی در سال 50در اوین معتقد بود «مارکسیسم بهدلیل نداشتن بال عاطفی، اندیشهای است که تنها یک بال دارد و...».
وقتی ما برای دادگاه به سلول ۴نفره منتقل شدیم، بازرگانی فکر میکرد که اندیشهٔ خودش را کامل کرده و همان بحث «بال عاطفی» را در سلول نیز ادامه میداد. وقتی سعید محسن با او وارد صحبت و بحث میشد و پاسخش را میداد، از آنجایی که بازرگانی نه در محتوا و نه در ارائه یک بحث و نه در انسجام و منطق، به گردپای سعید نمیرسید، در بحث زمین میخورد و مثل بچه واقعاً قهر میکرد و به سعید میگفت من با تو بحث نمیکنم. وقتی طرف حسابش موسی بود، موسی هم با استدلال جهان بینی توحیدی، پاسخش را میداد و بازرگانی وا میرفت و ساعتها صدایش در نمیآمد. گاهی کنار من مینشست و به مدت طولانی «بال عاطفی» را شروع به توضیح دادن میکرد. وقتی من سؤال میکردم و تناقض حرف او را میگرفتم، ناراحت میشد و میگفت «بگذار من بحث را تمام کنم بعد حرفت را بزن». وقتی حرفهایش تمام شد، به وی گفتم واقعاً خودت میفهمی چه میگویی؟...
به نظر من بازرگانی اصلاً با دنیای خارج از خودش کاری نداشت. در مورد بحثهای مربوط به ساواک، کارهای سازمان در بیرون، برخورد با نگهبانان و یا موضوعات دادگاه وارد نمیشد. گویی این فرد اصلاً هیچ ارتباطی با مبارزه نداره و ما در سلول ساواک نیستیم. یکی از دروغهای او در کتابش در مورد دادگاه است. او میگوید «خودمان را برای دادگاه آماده میکردیم و دفاعیاتمان را مینوشتیم و میخواستیم بدهیم بیرون که بهعنوان وصیت ما و نظرات ما و توصیه ما به انقلابیون و مبارزین پخش بشود. ما صحبت میکردیم و عدهای یادداشت میکردند در کاغذهای سیگار».
اولاً-من شخصاً در سلول شاهد بودم که او هر روز از مبارزه فاصله میگرفت ولی الآن مدعی شده که «دفاعیاتمان را مینوشتیم و میخواستیم بدهیم بیرون» تا «نظرات ما و توصیه ما به انقلابیون و مبارزین پخش بشود». آیا بازرگانی میتواند بگوید چه دفاعیهای نوشته یا به بیرون داده؟ لابد آخوندها میخواهند مثل خودشان برای بازرگانی هم گذشتهٔ مبارزاتی مشعشع درست کنند.
ثانیاً-او میگوید «ما صحبت میکردیم و عدهیی یادداشت میکردند در کاغذهای سیگار». بازرگانی پاک «فراموش» کرده که در زندان و سلول اوین کسی قلم و خودکار نداشت. اگر برخی، مانند سعید محسن یا مسعود، خودکار داشتند، از میز بازجوها مخفیانه برداشته بودند و آنها را جاسازی میکردند تا مأموران ساواک نبینند. بازرگانی سلول اوین را با میزهای مصاحبهگران که برایش چیده شده و میشود، اشتباه گرفته که او «صحبت» کند و «عدهیی یادداشت» کنند.
ثالثاً-در سلول ما، تصمیم موسی و سعید این بود که دفاعیهٔ سعید محسن روی کاغذ سیگار نوشته شده و به بیرون زندان منتقل شود. خودکار را سعید و موسی از بازجوییشان آورده بودند، کاغذ سیگار را از جیره روزانه سیگار جمع کرده بودیم.
اگر دفاعیه سعید محسن را همراه با کلیشهٔ کاغذهای سیگار دیده باشید، برگهای اول آن کاغذهای سیگار به خط شهید موسی و بقیه به خط من است. من آن دفاعیه را در جاسازی با خودم به قزل قلعه آوردم و در قزل قلعه از طریق خانوادهها به بیرون منتقل و چاپ شد. بقیه حرفهای بازرگانی در این زمینه مطلقاً دروغ است.
او از زمان بازجویی از مبارزه بریده بود. در بین دادگاه اول و دوم ما ۴نفر، موقعی که مشخص شد مرا از آن سلول منتقل خواهند کرد، سعید محسن حرفش را در مورد مسعود زد و برای او پیام فرستاد که قبلاً گفتهام. در مورد بازرگانی، سعید یکی دو بار خیز برداشت چیزی بمن بگوید ولی حرفش را قطع کرد و من نمیدانم چه چیزی میخواست بگوید که نگفت و الآن هم حدس نمیزنم که چه چیزی میخواست در مورد بازرگانی بگوید. اما در همین حد به من گفت «بحثهای بهمن را که خودت شنیدی و او را هم در این مدت دیدی».
سوم در مورد دروغهای بهمن بازرگانی در رابطه با زندان شماره ۳ قصر در تابستان ۱۳۵۱:
در خرداد ماه 51من را از قزل قلعه به زندان شماره سه قصر منتقل کردند. اینجا مجاهدین جمع بودند و بحثهای داغ جریان داشت. از آثار اپورتونیسم، یک عارضه اپورتونیستی – لیبرالیستی بود که چند نفر را با خودش برده بود. آنها زده بودند زیر اصل پایهیی مرکزیت دموکراتیک و میگفتند مرکزیت در زندان بایستی دوّار باشد و مثلاً هر یک ماه عوض بشود. حرف خندهداری بود ولی بعد از ضربه، در فضای ضربه خورده آن زمان یکی دو ماهی طول کشید تا آن نفرات تعیینتکلیف بشوند. دو نفر متقاعد شدند و این تفکر را تصحیح کردند و دو نفر هم از مبارزه کنار کشیدند و بقول امروز معلوم شد که بریدهاند.
اما عارضه جدی اپورتونیسم، یک فضای غلیظ عملزدگی در پوشش چپنمایانه بود. مثلاً اینکه اگر در مرکزیت قبل از سال 50افرادی که استعداد عمل نظامی داشتند، در مرکزیت بودند، سازمان این ضربه را نمیخورد.
حالا به وضعیت نفرات باقیمانده از مرکزیت سازمان قبل از ضربه شهریور 50بپردازیم تا معلوم شود که (یکسال بعد) اوضاع چگونه بود و سازمان مجاهدین در زندان چگونه از خاکستر خودش دوباره احیا شد.
از مرکزیت سازمان مجاهدین قبل از سال 50، افراد باقیمانده به این شرح بودند:
-مجاهد کبیر رضا رضایی در بیرون از زندان و در رأس سازمان مجاهدین خلق ایران در بیرون بود.
-بهمن بازرگانی که در همان اوین خودش را اساساً از دور مبارزه خارج کرد. بازرگانی در کتابی که صحبت ما حول همین کتاب است، در پاسخ به سؤال مصاحبهگر میگوید: «معده درد داشتم و همین را بهانه کرده بودم و خودم را کنار کشیده بودم».
در همین رابطه مهدی فیرو زیان میگوید در دوره بازجویی و در حیاط کوچک اوین، بازرگانی بمن گفت «همه بچهها را دستگیر کردن و دیگر از سازمان خبری نیست تو هم بیخودی مقاومت نکن هر چه داری برو بگو».
فیرو زیان در ادامه میگوید: «این داره همان حرفهایی را که شکنجهگران از من میخواهند به من میگه. بمن میگه تو برو بهشون بگو و من دیگه صحبتم را قطع کردم و من دیگر باهاش ادامه ندادم فهمیدم که این کیه، با همان یکی دو سیلی یا تعداد شلاقی که خورده تمام کرده والفاتحه».
همچنین صمد ساجدیان میگوید که « تو اتاق یواشکی از یکی از بچههای آشنا پرسیدم که کی من را لو داده است چی شده داستان. گفت ببین اسم تو را بهمن بازرگانی لو داده است».
من خودم در سلول شاهد بودم که او هر ساعت و هر روز، از جبهه خلق دورتر میشد. بنابراین بهمن بازرگانی از دور خارج شده و تلف شده بود.
-تنها برادر مسعود از مرکزیت قبل از سال ۵۰، در زندان باقی مانده بود که البته اپورتونیسم خزنده چشم دیدن او را نداشت و راستش اغلب مجاهدین هم غافل بودند چند سال زمان میخواست که همه چیز روشن بشود و هر کس در برابر رژیم و در برابر اپورتونیسم بهعنوان دشمن درونی خلق و جنبش خلق، در کجا قرار دارد.که این هم یک بحث جداگانه ایست....
ولی فقط همین را حتماً ًباید همینجا تأکید کرد که وقتی میگوییم اپورتونیسم دشمن درونی خلق است بهخاطر این است که مثل همین اپورتونیستهای چپ نما، با متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق ایران بالاترین خدمت را به شاه و شیخ کردند. چون این سازمان تنها نیروی انقلابی و مردمی بود که در آن زمان پشتوانه اجتماعی داشت و متلاشی کردن آن در قدم اول به سود ساواک شاه و رژیم شاه بود و در قدم بعد خمینی را تقویت و بیرقیب کرد. الآن هم میبینید که اباطیل و دروغها و شیطانسازی رذیلانهٔ همین آدم یعنی بهمن بازرگانی قبل از هر چیز این است که با تخطئه مجاهدین به کیسه آخوندها میریزد و در خدمت اطلاعات دشمن پلید و ضدبشر است.
چهارمین نکته که میخواهم یادآوری کنم پیام شهید بنیانگذار سعید محسن است که خودم از سلول آوردم و منتشر شده است. در نشریه مجاهد هم منتشر شده (خرداد ۱۳۵۹) و از این بابت یادآوری میکنم که روشن بینی سعید را در آن روزگار ببینید. زمانی را میگویم که بعد از دادگاه دوم و صدور احکام، من را از اوین از نزد سعید و موسی که اعدامی بودند آوردند که بروم به زندان عمومی در قزل قلعه.
من حامل پیام شهید بنیانگذار سعید محسن به مسعود بودم. سعید گفت: « سلام مرا به مسعود برسان و به او بگو که مسئولیت تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیتهی مرکزی باقی ماندهیی و تمامی تجربیات سازمانی در وجود تو متبلور میباشد. بار امانتی است که در این مرحله به تو سپرده شده، کوران حوادث زیادی را خواهی دید و به فتنههای زیادی خواهی افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد. چون ما شهید میشویم و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزهی خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلیخیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت.زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. آری یک شهید مجسم...»
بله، جمع کردن آثار ضربه تنها و تنها در صلاحیت مسعود بود همچنانکه سعید محسن هم اشاره کرده بود. هم من و هم سیاوش (محمد حیاتی) این موضوع را بهطور کامل چهار سال بعد فهمیدیم.
پنجم -بهمن بازرگانی به طرز مسخرهای مدعی شده که ۴۶سال پیش در سال ۱۳۵۱، این او بوده که در زندان قصر پا در میانی کرده که مسعود رجوی را وارد مرکزیت کنند! واقعاً که علاوه بر مرغ پخته، تخممرغ ناپخته هم به خنده میافتد!
حالا واقعیت را گوش کنید که شاهدان آن مثل من و محمد حیاتی و بقیه هنوز حی و حاضر هستند.
واقعیت این بود که همین بهمن بازرگانی بریده، بهنحوی کاملاً موذیانه در حالیکه ما مطلقاً غافل بودیم داشت به بهانه بحث استراتژی برای اپورتونیسم یارگیری میکرد. ما آن زمان حتی تجربه زندان و چپ و راست آنرا هم نداشتیم بنابراین از ترس اینکه مارک بیعملی نخوریم، در یک جریان خودبخودی که از رفقای مارکسیست شروع شد، زدیم به سیم آخر و تا توانستیم شلوغ کردیم. خواسته زندانیان این بود که جا برای خواب و استراحت کم است، ظرفیت زندان کم است که این منجر شد به تبعید خودمان به زندانهای دیگر مانند شیراز و مشهد و سایر نقاط که خودش شروع ضربات بعدی بود. در این کش و واکشها، بالای دستگاه خودمان در زندان دچار فروپاشی شد.
مسعود در این زمان (در شماره 3قصر) به تدوین بحثهای ایدئولوژیک مثل شناخت و تکامل مشغول بود. هر وقت به اتاق ۷میرفتیم، انبوهی کتاب جلوی او بود و داشت مینوشت. سپس رسیدیم به نقطهای که برای سر و سامان دادن به امور، کسی غیر از مسعود نمیتوانست و اصلاً این کاری نبود که بهمن بازرگانی و من تبع. از پس آن بربیایند. حالا طرف را ببینید که با چه وقاحتی مدعی است که ایشان بهعنوان ولیفقیه البته از نوع بریده آن! ادعا میکند « با میانجی گری من مسعود رجوی دوباره به کمیته مرکزی بازگشت»!
خوب بهنظر میرسه خزیدن ۴دهه زیر عبای آخوندهای فاسد و تبهکار، آنهم برای یک زندگی خائنانه که بازرگانی بتوانه دو سه کتاب و تعدادی مصاحبه کرده و همچنین مقاله بهنام بهمن بازرگانی با «میانجیگری» چند آخوند منتشر کند، او را متخصص «میانجیگری» کرده و این مردار سیاسی که بقول خودش«همیشهٔ خدا حواس پرت» بوده، خبرگان ارتجاع را با مجاهدین قاطی کرده است!
ششم-بهمن بازرگانی برای دور زدن اپورتونیسم، چارهای جز خصلت گراییهای سخیف پیدا نکرده و میگوید: «مرکزیت مجاهدین قصر، رجوی را کنار گذاشته بودند. کنار گذاشتن او چند دلیل داشت: یکی اینکه رجوی آدم خودنمایی بود و مرتب خود را به رخ دیگران میکشید که قبل از دستگیری عضو گروه ایدئولوژی زیر نظر حنیفنژاد بوده و در بحث با دیگران سواد ایدئولوژیکش را به رخ آنها میکشید و آنها را جریحهدار میکرد و میرنجاند. دوم اینکه ساواک گویا طی اطلاعیهیی که در مطبوعات آن زمان چاپ شده بود ادعا کرده بود که او با ساواک همکاری کرده و به همین جهت اعدام نشده است. خود رجوی به من گفت وقتی که ساواک روزنامه را به او نشان دادند میخواسته خودکشی کند..... برای تندروهایی که در کمیته مرکزی زندان قصر بودند این یک ایراد بود که تو چه آدم ضعیفی هستی که بهخاطر این خبر دروغ ساواک میخواستی خودکشی کنی؟ این یکی از انتقادات به او بود.انتقاد بعدی این بود که چون سازمان شکست خورده بود اصولاً کمیته مرکزی زیر ضرب بود. در نتیجه اعضایی مثل رضا باکری، موسی خیابانی، مهدی خسروشاهی، فتح الله خامنه، عباس داوری و دیگران صلاحیت مسعود رجوی را برای عضویت در کمیته مرکزی قبول نداشتند».
اینکه بهمن بازرگانی ادعا میکند مهدی خسروشاهی و رضا باکری مرکزیت زندان بودهاند، مطلقاً صحت ندارد و از خودش بافته است.
اینکه میگوید موسی خیابانی و عباس داوری صلاحیت مسعود رجوی را قبول نداشتند، دروغ محض است.
اینکه دعوای خودش و امثال خودش را با مسعود، با دستاویز سخیف خصلتی عطف به خودنمایی در سواد ایدئولوژیکی و گروه ایدئولوژی میکند، دور زدن اصل دعواست. راستی اصل دعوا که آنموقع خود ماها هم خوب نمیفهمیدیم در محتوا بر سر کدام خط و خطوط و کدام ایدئولوژی و کدام استراتژی و کدام تشکیلات بوده است؟
خوشبختانه بعد از نزدیک به نیم قرن، حالا دیگر همه چیز عیان است و حاجت به بیان نیست.
یکی آموزگار ایستادگی در برابر شاه و شیخ است و دیگری تا فرق سر در لجنزار آخوندها و اصلاحطلبان ولایت فرو رفته است.
اینهم که اپورتونیسم خزنده به سردستگی همین بهمن با سازمان مجاهدین در خدمت به شاه و شیخ چه کرد نیازمند شرح و توصیف نیست و مثل روز روشن شده است.
من فقط در رابطه با اتهام آخوند پسند به مسعود که «تو چه آدم ضعیفی هستی»، به پیام علنی برادر مسعود در 3اردیبهشت ۱۳۵۱از زندان قزل قلعه که یک هفته در آنجا بود و بعد او را به اوین برگرداندند اکتفا میکنم و آنرا برایتان میخوانم. کاری که بهمن بازرگانی و امثال او هرگز و هیچگاه جرأت انجام آنرا در آن روزگار نداشتند.
مسعود را روز 2یا 3اردیبهشت از اوین میبرند قزل قلعه در همانجا از اعدام برادرانمان در ۳۰فروردین مطلع میشود و بیمحابا این پیام را میدهد و در کمتر از یک هفته بهخاطر لو رفتن پیام مکتوبی که برای سعید محسن از قزل قلعه فرستاده بود او را برمیگردانند به اوین و مجدداً سلول انفرادی.
اما آنچه را الآن من برایتان میخوانم پیام 3اردیبهشت 1351مسعود از زندان قزل قلعه خطاب به هموطنان و رزمندگان انقلابی و برادران مجاهد است. با اجازهتان میخوانم:
هموطنان مبارز، رزمندگان انقلابی، برادران مجاهد
بهعنوان یک مجاهد ناچیز و باقتضای وظیفه انقلابی و انضباط تشکیلاتی خود را آماده کرده بودم تا ناچیزترین سرمایه خود یعنی جانم را ب انقلاب این خلق بزرگ هدیه کنم تا باین ترتیب پیرو صدیقی برای قهرمانان و رزمندگان بزرگواری باشم که با جانبازی و نثار خون خود در ماههای اخیر ثابت کردند که خلق ما تصمیم قطعی را برای نجات زندگیش از تباهی گرفته است. تصمیمی که بر اساس آن هر خلقی از لحظهایکه مرگ را بر تسلیم مرجح میداند شکست ناپذیر شده و پیروزیش تضمین میگردد. اما بهدلیل منافع مادی و تبلیغاتی دیکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج از ایران فعلاً از این سعادت جاویدان محروم شدهام، در مقابل دشمن مرا در مظان اتهام سنگینی قرار داده است اگر چه در این مورد این پیام آسمانی را بیاد میاورم که ” لَتَسْمَعُنَّ َمِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُواْ أَذًی کَثِیراً...“ یعنی از بت پرستان آزار و اذیت فراوان خواهید دید.
و همچنین مضمون سخن یکی از انقلابیون بزرگ را که برای ما چه یک حزب، ارتش و یا فرد هر چه بیشتر مورد طعن و لعن و نسبتهای ناروای دشمن واقع شویم مسأله این است که او را بیشتر خشمگین کردهایم، لیکن آنچه در این لحظات مهم است تجدید عهد با شهدای بخون خفته که در آخرین دم لبهای تبدارشان را بوسیده و صدای پرطنین قلبشان را شنیدهام و متفقاً سوگند خوردهایم:
”تا پیروزی“
وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
و بهزودی ستمکاران خواهند دانست که چگونه آنها را در هم میشکنیم.
۳اردیبهشت 1351زندان قزل قلعه مسعود رجوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پای صحبت مهدی ابریشمچی –دیماه ۱۳۹۷
عباس داوری: شریف عزیز، یا
برادر مهدی (ابریشمچی) همچنانکه در جریان هستی از دهههای قبل رژیم دست
به جعل و تحریف تاریخچه سازمان زده است. اما اخیراً بهدلیل اینکه رژیم
سرنگونی خود را به چشم میبیند، حتی مردارهای دههٔ ۵۰مانند بهمن بازرگانی
را هم بعد از نیم قرن تحت عنوان عضو سابق مرکزیت سازمان به خدمت گرفته
است...
خواستم شما هم در گفتگوی برادران مجاهد قدیمی که همت کردند تا تاریخچه واقعی سازمان را بیان کنند، شرکت کنید و با توجه به اینکه شما در اوین و قصر و بعد هم در مشهد، بهمن بازرگانی را از نزدیک دیدهای، نظر و مشاهدات خودت را برای اطلاع نسل جوان و کانونهای شورشی در داخل میهن اشغال شده بما بگویی...
خواستم شما هم در گفتگوی برادران مجاهد قدیمی که همت کردند تا تاریخچه واقعی سازمان را بیان کنند، شرکت کنید و با توجه به اینکه شما در اوین و قصر و بعد هم در مشهد، بهمن بازرگانی را از نزدیک دیدهای، نظر و مشاهدات خودت را برای اطلاع نسل جوان و کانونهای شورشی در داخل میهن اشغال شده بما بگویی...
مهدی ابریشمچی: این کتاب
بهمن بازرگانی علیه سازمان و مجاهدین از «محمد آقا» حنیف گرفته تا مسعود،
در اصل سال ۹۲تهیه شده، یعنی همانطور که خودت گفتی سالی که رژیم از جمیع
جهات کمر بسته بود به نابودی مجاهدین و از بین بردن رهبری ما و مشخصاً
مسعود. حالا همین کتاب را با تغییرات و دستکاریهایی که کردند، دوباره در
سال ۹۷علیه مجاهدین علم میکنند.
رد پای سپاه و اطلاعات آخوندی را بهروشنی میتوان دید. دشمن به این و سیله از هر لوش و لجنی علیه مجاهدین با انبوهی دروغ و دغل و یاوه سرایی، استفاده میکند که البته برای ما تازگی ندارد. کاش وقت میبود که دروغها و تحریفات را یک به یک شماره میانداختیم که به شاهدان واگذار میکنم و فعلاً به مرور کلی اکتفا میکنم. البته هر سؤالی باشد در خدمت هستم و اگر باز هم فرصتی پیش بیاید وقایع آن روزگار را خواهم گفت.
رد پای سپاه و اطلاعات آخوندی را بهروشنی میتوان دید. دشمن به این و سیله از هر لوش و لجنی علیه مجاهدین با انبوهی دروغ و دغل و یاوه سرایی، استفاده میکند که البته برای ما تازگی ندارد. کاش وقت میبود که دروغها و تحریفات را یک به یک شماره میانداختیم که به شاهدان واگذار میکنم و فعلاً به مرور کلی اکتفا میکنم. البته هر سؤالی باشد در خدمت هستم و اگر باز هم فرصتی پیش بیاید وقایع آن روزگار را خواهم گفت.
×××××
من بهمن بازرگانی را در پاییز سال 1350برای اولین بار در اتاق عمومی اوین دیدم که مجاهدین قبل از شروع دادگاههایشان آنجا سرجمع شده بودند.
جالب است که من در همین روزها (در آخر آذر97) در مراسم تشییع یک قهرمان پاکباز مجاهد شرکت کردم که او را هم در همان اتاق عمومی اوین اولین بار دیدم. منظورم باباست. محمد سیدی کاشانی که در روزهای آخر حیات پربارش در کنارش بودم. با خودم گفتم یا للعجب از داستان انسان که یکی چون بابا به اعلاعلین پرواز میکند هر چند جسمش دیگر روی کره خاکی نیست، دیگری چون بهمن بازرگانی به اسفل السافلین سقوط میکند. یکی چون بابای عزیز من افتخار شرکت در عملیات برای آزادی میهن و خلقش با دو مدال افتخار یعنی گلولههایی که توسط ساواک و پاسداران آخوندها براو و ریهاش بارید را با خودش حمل میکند و دیگری چون بهمن بازرگانی ننگ بریدن در نظام شاه، کثافت و خیانت اپورتونیستهای چپنما و بدتر از آن نجاست تسلیم شدن به آخوندها و تبدیل شدن به بوق نخراشیده وزارت اطلاعات بر علیه مجاهدین تحت عنوان خاطرات زندان. اول با اسم «زمان نویافته» و حالا بعد از ۵سال با اسم «زمان بازیافته».
موجودی است که تا چند متر بالای سرش را لجن شاه و شیخ گرفته و واقعاً از عبرتهای نسل ما و سازمان ما برای آینده و آیندگان است.
علت این نوع نبش قبرها در شرایط مشخص سیاسی داخلی و بینالمللی فعلی توسط وزارت اطلاعات آخوندها، چیزی نیست جز افلاس و ورشکستگی و پابگوری رژیم که به هر خس و خاشاکی برای جلوگیری از غرق شدن متوسل و متشبث میشود. مخصوصاً در شرایطی که نسل جوان بهدنبال قیام ظفرنمون مردممان، بهدنبال درخشش قهرمانانه کانونهای شورشی و بهدنبال پیشرفتهای مقاومت در عرصهٔ بینالمللی سازمان مجاهدین و ارزشها و تواناییهاش بیش ازپیش مورد توجه قرار گرفته و این پدیده لرزه بر اندام رژیم میاندازد.
در نتیجه رژیم بهزعم خودش میخواهد با دروغ و تحریف و شیطانسازی از زبان این مردگان مانع از رسیدن نور حقیقت بهخصوص به اذهان جوانها بشود. در واقع این نوع تلاشها علیه سازمانی که بودش تضمین تداوم قیام و سرنگونی رژیم پوسیده آخوندی است، روی دیگر سکه، ضجههای مستمر ولیفقیه منفور نظام و معرکه گردانهای جمعه بازارهای رژیم است که ترسان و لرزان هشدارمیدهند که مجاهدین دارند میآیند و پشت هر تظاهرات و کانونهای شورشی در کمیناند و دست از سر نظام بر نخواهند داشت.
نزدیک به 50سال پیش که من وارد سازمان شدم، یکی از اولین کتابها که میخواندیم کتاب برترین جهاد از عمار اوزگان بود درباره انقلاب الجزایر. در مقدمهاش پسر معلوم الحال، به پدرش میگفت «پدر بیاییم و خلعت شریفان را به تن کنیم» ولی پدر جواب میداد «پسرم، به خود بستن عنوان شریف آسان است، میتوان شجره نامه خود را زیب و فر داد...اما برای اینکار باید مدتی صبر کرد تا آنها که ما را میشناسند سر بر زمین بگذارند».
حالا این همان داستان بهمن بازرگانی است و در مورد او هم صدق میکند. این آدم حدود 5سال در سازمان مجاهدین بوده و بهطور قطع در سال 49تمام کرده و «بریده محترم» بوده بهنحوی که به او گفتهاند برو خانه تکی بگیر و بنشین فکرهایت را بکن و حرفهایت را بنویس....
در زندان اوین هم برادرانمان، مثل صمد ساجدیان و مهدی فیرو زیان شاهد هستند که از همان ابتدا تمام کرده بود و میگفت سازمان هم تمام شده...
×××××
در خاطراتش خودش از دستش در رفته و نمونهای را میگوید که خیلی گویاست.
میگوید مجاهد شهید رسول مشکینفام در سلول به او پیشنهاد کرد: از فرصت مناسب استفاده کنیم و نگهبانها را خلعسلاح کنیم و بزنیم بیرون چون در هر حال که ما را که میکشند پس بگذار لااقل یک کاری کرده باشیم...
این روحیه و رویکرد رسول بوده...
اما بهمن بازرگانی را ببینید: خودش میگوید، رسول چند ثانیه (فقط چند ثانیه) بمن نگاه کرد و منتظر بود که من از پیشنهادش حمایت کنم...ولی، ولی در همان چند ثانیه «دریافت که یا این همان بهمن پیشین نیست یا آن بهمنی که او برای خودش ساخته و پرداخته بود، هیچوقت چنان که بهنظر میرسید، محکم و بیتزلزل نبوده است».
به عبارت دیگر در همان ماههای اول در سلول اوین، پرده کنار میرود و رسول ضمن چند ثانیه بهگفته خود بهمن بازرگانی در مییابد که طرف یا بریده و بهمن قبلی نیست و یا از اول هم برخلاف آنچه تظاهر میکرده، مایهیی نداشته است!
حالا نگاه کنید که در همین خاطرات، خودش را به دروغ مسئول گروه سیاسی هم جا میزند و میگوید درست است که سعید محسن مسئول این گروه بود ولی چون سعید محسن به شیراز میرفت و در تهران هم که بود علاقه داشت خانه بچهها را نظافت کند...در نتیجه: من بودم و من بودم!
کما اینکه طرف (مصاحبه کننده) در دهانش میگذارد که گویا شما استراتژی سازمان را نوشتید! و بهمن بازرگانی هم با فروتنی تمام! حرف را برمیدارد و به حساب خودش میریزد و به دروغ ادعا میکند استراتژی مبارزه مسلحانه را او نوشته است!
این در حالی است که خودش میگوید ابتدای سال 48وارد مرکزیت شده، حال آن که سازمان مجاهدین از روز اول در سال 44بر اساس مبارزه مسلحانه بنیاد گذاشته شده بود.
در مورد مسئولیت گروه سیاسی هم که به خودش نسبت میدهد دروغ میگوید مسئول گروه سیاسی شهید بنیانگذار سعید محسن بود و این میخواهد برای خودش کرسی جعل کند!
×××××
واقعاً این سازمان مجاهدین چه جایگاه رفیع و طعمه لذیذی است که یک بریده ۵۰سال پیش هم بعد از نیم قرن میخواهد برای خودش از اینکه روزی در گروه سیاسی آن بوده کیسه بدوزد! آنهم در حالیکه به موازات سپاه و اطلاعات آخوندها و تودهایهای وزارتی، صدر تا ذیل این گروهک تروریستی کذا و کذا و چهها و چهها را از بنیانگذارش محمد حنیف تا جمیع شهیدان و زندگانش را برای خوشآمد آخوندها مورد تاخت و تاز قرار میدهد.
اینجا مثل روز روشن میشود که یک قیامی در ایران در جریان است، سرنگونی رژیم مسأله روز است حالا قضاوت کنید که یک بریده نیم قرن پیش را بیاورند برای مجاهدین لغز و لن ترانی بخواند در حالیکه خودش خوب میداند که از چه زمان بریده بود و آنرا به بیان خودش هم بارها اذعان میکند و همچنین از نگاه شهید رسول مشکین فام....
اما ما مجاهدین خوب میدانیم که تغییر ایدئولوژی این فرد هم نقطه عزیمتش توجیه تئوریک بریدگی بود. و اینکه امروز بعد از ۵۰سال کشف کرده که مجاهدین باطنی و مانند فرقهٔ اسماعیلیه هستند! همان داستانهای تکراری در کیهان آخوندی در ۲۳سال پیش درباره اردوگاه منافقین و قلعه الموت و رجوی بهعنوان رهبر فرقه اسماعیلیه که یک مزدور مستعفی از شورای ملی مقاومت مینوشت و اطلاعات آخوندی منتشر میکرد تحت عنوان بنیاد هابیلیان «پایگاه اطلاعرسانی ۱۷هزار قربانی تروریسم در ایران» با تیتر «کالبد شکافی قلعه الموت» (فریدون گیلانی، بقول وزارت اطلاعات « جدا شده از عضویت در شورای ملی مقاومت در ۱۹شهریور ۱۳۷۴»).
×××××
با این تفاوت که بهمن بازرگانی برای اینکه از بنیاد زیرآب مجاهدین را بزند به مسعود رجوی اکتفا نکرده و مستقیماً سراغ محمد حنیفنژاد رفته و در منطق بریدگی بهعنوان یک تواب 50سال خیس خورده و پوسیده، حنیفنژاد را سرچشمهٔ این باطنیگری و فرقهٔ اسماعیلیه و تشکیلاتی معرفی کرده است که از دید ارتجاع و استعمار «قلعه الموت» محسوب میشود.
از نظر من این نادم پوچگرا در آخر دهه چهل، خودش خوب میداند که در سازمانی بود که از همان زمان بارها و بارها بما میگفتند درب ورودش بسته و درب خروج از آن چارطاق باز است و خودش هم نوشته که در همان اوایل سال 47، وقتی عبدالرضا نیک بین که مدتی با محمد آقا و سعید بود دنبال زندگیاش رفت، فقط با او خدا حافظی کردند و تمام.
این کلمه پوچ و پوچ گرا را من از خودم نمیگویم. بهمن بازرگانی خودش در همین خاطراتش میگوید که در صحبتهای خصوصی که با سربازجو منوچهری (ازغدی) داشته همیشه این سؤال برایش پیش میآمده که چه چیز مشترکی بین او و این سربازجو وجود دارد و جوابش این بوده که: « شاید او هم مثل من همیشه احساس پوچی میکرد».
×××××
داشتم از برخورد سازمان و حنیف بزرگ در مورد بریدگان میگفتم. فراموش نمیکنم سال 48فقط 3-4ماه بعد ازکسب افتخار عضویت در سازمان، بهدلیل کار با سمپاتیزانهای بازار،افتخار آشنا شدن با محمد حنیف نصیبم شد. در نتیجه من و تن واحدم، مجاهد شهید علی اصغر منتظر حقیقی، گاه گداری برای کسب رهنمودهای لازم با محمد آقا دیدار داشتیم.یک روز نظر مرا در مورد مسئولم (ک.ت) پرسید. من آن روز نفهمیدم منظورش چیست؟ اما دو هفته بعد که دوباره مرا دید، خیلی ساده به من که یک عضو جدیدالورود بودم گفت مهدی مسئولت برید و ما هم او را دنبال زندگیش فرستادیم. به همین سادگی!
حالا بهمن بازرگانی نزدیک به 50سال است بریده و پی کارش رفته و زندگی او در این 50سال آئینه تمام نمایی است که بهدنبال هیچ مبارزه و براندازی هم در برابر شیخ و شاه نبوده ولی غرقه در دنیای روشنفکر مآبی و فیلسوف نمایی، علیه مجاهدین به خدمت رژیم در آمده است.
خوب! میخواستی زمان ملاها بروی یک گوشهای بقول مهندس بازرگان، حیات خفیف و خائنانهات را بگذرانی تا با این ننگ و نکبت قیمت نفس کشیدن در زیر قبای آخوندها را نپردازی، آخر هنوز بسیاری که ترا از نزدیک میشناختند و در آن روزگار، روزانه شاهد کارهای تو بودند، زنده هستند. با اینحال بعد از نیم قرن، علیه اسطورههای شرف و آزادگی مردم ایران و تاریخ معاصر ایران، یعنی محمد حنیفنژاد و مسعود رجوی به خدمت فاشیسم دینی در آمده و به انواع دروغ و یاوهگویی روی آورده است. کاش بعد از ضربه خیانت بار اپورتونیستهای چپنما به سازمان، و بهخصوص بعد از انقلاب ضدسلطنتی، مسعود میگذاشت که ما با اسم و رسم کسانی از قبیل همین بهمن بازرگانی را افشا میکردیم. در اینصورت بعد از چهل و اندی سال دیگر جای لغز خواندن نبود.
شاید هم این از نکردههای خودمان و افرادی مثل من و محمود احمدی است که در زندان مشهد با این فرد بودیم و یا فرو میخوردیم و یا آبرو داری میکردیم.
سگی را لقمهای هرگز فراموش، نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ
واگر عمری نوازی سفلهای را به کمتر تندی آید با تو در جنگ
آخر اینقدر در یوزگی بدرگاه آخوندها و خیانت بتاریخ چرا؟ اپورتونیسم و سفلگی تا به کجا؟ دروغگویی تا به کجا؟
چند نمونه را میگویم که خیلی مطلب را روشن میکنه، این نمونهها را با استناد به همین خاطرات و کتاب خودش میگویم:
×××××
نمونه اول: بهمن بازرگانی خودش را برای اطلاعات کثیف آخوندها لوس کرده تا نمونه و سابقهیی از «قتلهای مشکوک» در سازمان مجاهدین برای ما بتراشد. یادتان هست که در ۱۹فروردین سال ۹۰ که وحوش عراقی و مالکی در اشرف دست به کشتار مجاهدین زدند، فرمانده نیروی زمینی مالکی که یک دژخیمی بود بهنام سپهبد غیدان همانجا در اشرف یک مصاحبه مطبوعاتی ترتیب داد و گفت ۳۶نفری را که مجاهدین میگویند ما کشتیم، ۳۳نفر را خودشان از پشت تیر زدند و کشتند و ۳نفر هم در تصادف کشته شدند! بعد از این دژخیم عراقی، دنبالچههای اطلاعات در سال ۹۲ که سال روی کار آمدن آخوند روحانی بود برای انهدام کامل مجاهدین مدعی قتلهای مشکوک در درون مجاهدین شدند. نمونهاش اسماعیل یغمایی بود و آن تواب تشنه بخون بهنام ایرج مصداقی که حتی برخلاف گزارش سازمان ملل مدعی شد مزدوری بهنام دلیلی را که راهنمای گروه حمله به اشرف بود، آنهم بعد از حمله مجاهدین کشتهاند. هدف همه این مزدوران از لوس کردن خودشان برای اطلاعات و سپاه آخوندی و نیروی تروریستی قدس توجیه کشتار و تروریسم آخوندها علیه مجاهدین بوده.
حالا در همان سال 92 که بهمن بازرگانی این کتاب را با وزارت اطلاعات و سپاه دشمن تهیه کرده، همزمان با بقیه مزدوران ارتجاع، ادعا کرده و سابقه تراشی کرده که این مجاهدین همانها هستند که در تابستان سال 1351میخواستند ناصر سماواتی را در داخل زندان قصر خفه کنند. میخواهد نتیجه بگیرد که «قتلهای مشکوک» در داخل مجاهدین سابقه طولانی دارد. حتی در داخل زندان!
حالا گوش کنید که چطوری خودش را برای اطلاعات آخوندها و دژخیمان مجاهدین لوس میکند:
اول سوژه داستانسرایی خودش را که ناصر سماواتی باشد انتخاب میکند. ناصر سماواتی تنها کسی است که در پاییز یا زمستان سال ۵۰ با مقام امنیتی آن زمان در ساواک یعنی سردژخیم پرویز ثابتی به مصاحبه تلویزیونی رفت. بعد هم بهجای حبس سنگین سه سال حکم گرفت و تا آنجا که من یادم است حتی زودتر هم آزاد شد. طبیعی بود که این کار از دید همه مجاهدین خائنانه بود چون ساواک به این و سیله میخواست روی خون حنیف و بقیه شهیدان سرپوش بگذارد. بنابراین وقتی که ناصر سماواتی را آوردند توی زندان قصر، طبیعی بود که همه منزجر بودند.
مبارزین و مجاهدینی که آن روزگار را بیاد دارند و مصاحبههای تلویزیونی پرویز نیکخواه و کوروش لاشایی و امثال اینها را یادشان هست، خوب میدانند که بچهها تا کجا در برابر این خیانتها برای جان بدر بردن برانگیخته بودند.
حالا بهمن بازرگانی، بعد از چهل و اندی سال روی همین موضوع سوار شده و در خاطراتش ادعا میکند که کمیتهٴ مرکزی جدید در زندان قصر، ناصر سماواتی را به اتهام خیانت محکوم به اعدام کرده بودند و میخواستند او را بکشند. لیکن «اجرایش مانده بود به تصویب من»! ولی من بهمحض ورود به قصر سخت مخالفت کردم گفتم او خیانت نکرده فقط ضعف نشان داده و خلاصه من (یعنی بهمن بازرگانی) ایستادم و مخالفت کردم.
-پس تا اینجای کار این آقا باید یک جایزه بشردوستانه دریافت کند!
حالا به بقیه سناریویی که نوشته گوش کنید: میگوید مسعود رجوی هم اول موافقت کرده بود (یعنی با کشتن ناصر سماواتی در زندان) من (یعنی بهمن بازرگانی)« به مسعود گفتم شما دیگر چرا با اینها موافقت کردی؟ گفت من هم با تو موافقم این کار درستی نیست. گفتم پس چرا کوتاه آمدی؟ گفت من چه کار میتوانستم بکنم؟... یعنی رجوی بهرغم اینکه این کار را از نظر سیاسی غلط میدانست، کوتاه آمده بود برای اینکه اعضای مرکزیت قصر را با خودش بد نکند. اکثر اعضای مرکزیت قصر بهویژه موسی خیابانی در این باره خیلی تند و تیز بودند..».
پس تا اینجا به ثبت میدهد که مجاهدین میخواستند فردی را که با سردژخیم ساواک به تلویزیون رفته بود در زندان بکشند. یک موسی خیابانی بوده در مرکزیت جدید در زندان که خیلی هم در این باره تند و تیز بوده، یک مسعود رجوی هم بوده که میدانسته این کار از نظر سیاسی غلط است اما کوتاه آمده تا بقیه مجاهدین را با خودش بد نکند!
در عینحال به فرموده ایشان! همهٔ مجاهدین برای اجرای اینکار منتظر تصویب ایشان بودهاند! درست است که خیلی تند و تیز بودهاند اما منتظر تصویب بریدهای بودند که بهگفته خودش از کارها عامدانه کنار میکشیده!
واقعاً قورباغه هم خندهاش میگیرد!
در همین کتاب خاطرات در ادامهاش میگوید: «به هرحال مرکزیت مجاهدین قصر مخالفت مرا رد کرد. من دیدم اینها میخواهند کاری بکنند و همه مقدمات کار را نیز آماده کرده بودند قرار بود چند نفر دور و بر او بخوابند و یک نفر که ورزیده و نسبتاً قوی هیکل بود و بهتر است نام نبرم با ریسمانی که بافته بودند خفهاش کند و آن چند نفر دست و پایش را بگیرند تا سر و صدا نشود. جو زندان و ترکیب زندانیها طوری بود که اگر میدانستند کی چه کار کرده جایی درز نمیکرد. تا حدودی مطمئن بودم که اگر در مخالفتم با اقدام آنها محکم بایستم و شل نشوم احتمالاً آنها لااقل به این زودیها جرأت اقدام نخواهند داشت بهویژه که حالا رجوی هم در کنار من بود و میدانستم که رجوی روی خیابانی و حیاتی و ابریشمچی نفوذ کلام دارد، حیاتی هر چند که جزو مرکزیت نبود اما بسیار فعال و مؤثر بود...چاره کار را در این دیدم که از فردی که بسیار مورد احترام همه بود یعنی طاهر احمدزاده، پدر دو کشته چریکهای فدایی خلق، مسعود و مجید، کمک بگیرم». بعد توضیح میدهد که در فلان ساعت در فلان روز رفتم موضوع را به طاهر احمدازاده گفتم او هم گفت: «من صددرصد با شما موافقم چنین کاری نه تنها اثر مثبتی در جامعه نخواهد گذاشت بلکه اثرش حتماً منفی خواهد بود».
پس اینهم از وارد کردن طاهر احمدزاده به یک موضوع سوپر سری در داخل مجاهدین!
-اول گفت منتظر تصویب من بودند! بعد پای طاهر احمدزاده را به میان کشید، حالا آخرش را گوش کنید: میگوید « آیا بعداً آقای احمدزاده با مرکزیت نشست یا نه؟ بعید میدانم. زیرا افراد مرکزیت طبق قاعده مجاهدین میبایستی علنی نباشند. به هر حال با کمک ایشان غائله خاتمه یافت و به خیر گذشت». آیا دروغ واضحتر از این برای خوشآمد دژخیمان اطلاعات میتوان گفت؟
حالا داستان چی بود؟ اصل موضوع چه بود؟ آیا واقعاً نقشه قتل و خفه کردن در کار بود؟ مطلقاً دروغ است.
آیا کسی منتظر تشریف فرمایی و تصویب جناب بهمن بازرگانی بوده؟ مطلقاً دروغ است و صحت ندارد.
-پس واقعیت چه بود؟
من که بهگفته همین بهمن بازرگانی از همه چیز در زندان قصر مطلع بودم، با جزئیات طرز برخورد و طرز رفتار و تصمیمگیری مسعود در این باره را میدانم. حتی یکنفر مارکسیست که در یکی از روزنامههای آن زمان کار میکرد و دبیر یا سردبیر یک قسمت بود و دستگیر شده بود، چون کار ما را با ناصر سماواتی زیر نظر داشت و توجه او را جلب کرده بود، بعدش آمد و خیلی خاضعانه از رفتار مجاهدین با کسی که به آنها خیانت کرده بود قدردانی کرد.
صورت مسأله این بود که از یکطرف جمع مجاهدین و جمع کمون بزرگ یعنی مجاهدین و فداییها در آن زمان مطلقاً نمیپذیرفتند و نباید هم میپذیرفتند که با فردی که به تلویزیون رفته بود زندگی و خورد و خوراک مشترک داشته باشند. این مرزبندی و مرز سرخ بود. و اگر او را میپذیرفتیم بیاعتنایی به خون شهیدان بود.
از طرف دیگر روشن بود که ساواک این فرد را آورده پیش خودمان تا دعوا و درگیری بشود یا طبق سناریویی که لابد بهمن بازرگانی از آن خبر داشته(!) از بین برود و به گردن مجاهدین بیفتد و ساواک قدمهای بعدی را علیه آنها بردارد. البته من فکر نمیکنم که در آن زمان ساواک سناریوی خفه کردن داشته باشد.
حالا در این شرایط چه باید کرد؟ یک طرف مجاهدین و فداییهای آن زمان، طرف دیگر ساواک، و بعد هم خود آن فرد.
راهحلی که مسعود قبل از اینکه بهمن بازرگانی به قصر بیاید به اجرا گذاشت این بود که برادرانمان مثل بابا (محمد سیدی کاشانی) و فیرو زیان را متقاعد کرد که بهجای اینکه سر سفره خودمان بیایند، با ناصر سماواتی غذا بخورند. هوای او را هم داشته باشند که برخورد و درگیری پیش نیاید و خودش هم بیشتر از آن به دامن دشمن نرود. و از طرف دیگر ساواک هم نتواند برنامهای اجرا کند. چون این فرد به چشم میدید که هر چند مجاهدین او را داخل جمع خودشان نپذیرفتند اما برایش مایه گذاشتند و یک کمون کوچک سه چهار نفری برای او تشکیل دادند.
این را همه زندانیان در آن زمان به چشم دیدهاند.
نه کسی در فکر کشتن و خفه کردن ناصر سماواتی بوده
نه کسی منتظر تصویب فرد کنار کشیدهای مانند بهمن بازرگانی بوده
نه موضوع ربطی به طاهر احمدزاده داشته و نه هیچگونه دخالتی و صحبتی از جانب او بوده
نه بهمن بازرگانی با مسعود مکالمهای داشته که چرا جلوی آن کار را نگرفته!
نه موسی در این قضیه که از اساس کذب است تند و تیز بوده
تمام اینها به کلی دروغ است که بهمن بازرگانی به این و سیله خودش را برای اطلاعات آخوندها لوس کند!
ضمن اینکه در آن زمان همه مجاهدین و هم خود آن فرد یعنی ناصر سماواتی مدیون راهحل و تصمیمگیری مسعود در این زمینه بودند و این خیلی نامردی است که بهمن بازرگانی در حق مسعود با این دروغ بزرگ به خرج داده است.
علاوه بر من و عباس داوری، برادرانمان از جمله محمد حیاتی، فیرو زیان و بابای جاو دانه و صدیق هم با شمار دیگری از مجاهدین با جزئیات در جریان بودند و شاهد بودند...
این یک نمونه از دروغهای بهمن بازرگانی در رابطه با زندان قصر در سال 51بود.
×××××
نمونه دیگر، یک دروغ وقیحانه و جعل و تحریف در تاریخچه سازمان مجاهدین است. میگوید قبل از شهریور 1350در مرکزیت سازمان یک عده منتقدان بودند مانند میهندوست و محمد بازرگانی (برادر کوچکتر خودش) و رجوی که اینها « به روش غیردموکراتیک مرکزیت قدیم ایراد داشتند تا روش غیردموکراتیک جدیدی را جایگزین آن کنند»! اما منظورشان این بود که افرادی مثل بدیعزادگان و سعید محسن که اینقدر وزن و اعتبار زیادی دارند، اینها جایگاهی که دارند را نباید داشته باشند...و خلاصه اینها نباید در رأس باشند. از طرف دیگر بهگفته رذیلانه بهمن بازرگانی، حنیفنژاد هم با انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی میخواست باز هم مرکزیت را با افرادی مشابه همین منتقدین، مشابه مسعود و علی میهن دوست و محمد بازرگانی گسترش بدهد...
اما این ادعای بهمن بازرگانی از اساس جعل و دروغ و تحریف است،چون از سه نفر منتقدی که اسم برده دو نفر شهید شدهاند، واضح است که هدفش درست کردن سوءسابقه برای مسعود و زدن به مسعود است ولاغیر تا آخوندها و پاسدارانشان را خوش بیاید!
-واقعیت این است که ادعای اینکه یک جناح منتقدی آنهم در اواخر سال 49در سازمان وجود داشته که این سه نفر بخشی از آن بودهاند، مطلقاً دروغ است.
-کما اینکه ادعای دیسیپلین حسن صباحی حنیفنژاد هم فقط پست فطرتی گوینده آن است که میخواهد مورد پسند و مورد تفقد آخوندها و پاسدارانشان واقع شود.
-این هم که مسعود و علی میهندوست و محمد بازرگانی علیه شهیدان بنیانگذار سعید محسن و اصغر بدیع زادگان ادعایی کرده باشند مطلقاً کذب و جعل و دروغ است. بر دروغگو لعنت. آخرین پیام سعید از طریق عباس داوری برای مسعود هم از چند دهه پیش منتشر شده و گویای رابطه آنهاست و نیازی به تشریح و توضیح من نیست.
×××××
دروغ بعدی آنهم بعد از چهل و اندی سال، ادعای این است که گویا او (بهمن بازرگانی) هم مشابه مسعود بهدلیل اقدامات برادرش اعدام نشده و در مقاومت و ایستادگی و دفاعیات هیچ تفاوتی با مسعود نداشته!
اینهم از آن حرفهایی است که هر کسی را که کمترین اطلاعی از اوضاع و احوال آن سالها داشته باشد، به خنده میاندازد. یک کپیبرداری بسیار ناشیانه از ماجرای مسعود و داستانهای دکتر کاظم در سوئیس در آن سالهاست.
این در حالیست که بهمن بازرگانی اصلاً در حکم قطعی دادگاه دوم، برخلاف همه اعضای مرکزیت اولیه سازمان، به اعدام محکوم نشده بود و این را همه میدانند. برادرمان صمد ساجدیان شاهد بوده که وقتی بهمن بازرگانی را بعد از محکومیت به زندان جمشیدیه منتقل کردند، به صراحت گفت که من ابد گرفتم. بقول صمد، هر چیزی غیر از این گرانفروشی است و میخواهد این موضوع را دور بزند. در همین کتاب خاطراتش هم بهوضوح پیداست که کاملاً در مورد محکومیت به ابد طفره میرود و عمد دارد خودش را به دروغ یک اعدامی جا بزند. این قالتاقبازی عمدی و آشکار و فرمایشی است تا از قافله مرکزیت آن زمان عقب نیفتد و بتواند سناریوی ابلاغ شده علیه مسعود را خوب اجرا کند.
طرف، از بهمن بازرگانی بهنحوی کاملاً حساب شده میپرسد چرا شما را اعدام نکردند تا بهمن بازرگانی میدان پیدا کند. لذا میگوید خانوادهاش پس از اعدام برادر کوچکترش بسیج کردند و از طریق «صیادیان رئیس ساواک آذربایجان غربی، بهرامی رئیس ساواک خراسان، جوان سرپرست تیمهای ضربت ساواک، و مهمتر از اینها فردوست» مرا از اعدام نجات دادند!
این ادعا واقعاً مسخره و مضحک است چون این رؤسای ساواک که بهمن بازرگانی میگوید در آن سالها مطلقاً چنین وزن و تأثیری نداشتند که حتی اگر میخواستند، بتوانند جلوی اعدام کسی را بگیرند که خودش برای خودش اینهمه آلاف و اولوف قائل است. مگر اینکه این آلاف و الوف و وزن و شأن و تأثیراتی را که بهمن بازرگانی برای خودش به هم بافته پوشال باشد. آخر کسی که میگوید استراتژی مبارزه مسلحانه را او نوشته و خیلی قبل از برادر کوچکترش هم به مرکزیت سازمان آمده و مسئول گروه سیاسی هم بوده و کذا و کذا، چطوری تنها کسی است که با دخالت رؤسای ساواک اعدام نمیشود؟ اما برادر کوچکترش اعدام میشود! خودش هم صریحاً در همین خاطرات میگوید من باید اعدام میشدم نه برادرم...
آیا واقعاً در آن سالها شاه زیر فشار مهرههای ساواک خودش میرفت و از اعدام کسی عقب مینشست؟ آیا شاه بدون حداکثر فشار از خارج و بینالمللی، اصلاً کوتاه میآمد؟
واقعیت چیست؟ واقعیت همانطور که بهمن بازرگانی به صد زبان خودش میگوید که به بهانه مریضی خودم را عقب میکشیدم و در کارهای مجاهدین وارد نمیشدم، همانطور که بهگفته خودش رسول هم در عرض چند ثانیه فهمید که دیگر من آن بهمنی که او فکر میکرد نیستم، و از آن فاز خارج شدهام، همانطور که برادرانمان فیرو زیان و صمد ساجدیان در همان روزهای اول در اوین به چشم دیدند و از خود بهمن بازرگانی شنیدند، بله عین همین واقعیتها را بازجوها و ساواک در برخوردها و صحبتهای کشاف تکی با بهمن بازرگانی به چشم دیدند. یعنی به چشم دیدند که قبل از هر چیز این فرد مجاهد نیست و ارزش اعدام ندارد. این عین واقعیت است، اما بهمن بازرگانی میخواهد برای همان منظوری که بعد از چهل و چند سال وارد میدان شده، آنرا بپوشاند و برای خودش سابقه سازی کند. وزارت بدنام و پاسداران نظام منظوری جز استفاده از این قبیل افراد علیه مجاهدین ندارند و این مثل روز روشن است.
×××××
از سناریوی فرمایشی و ابلاغ شده برای زدن به مسعود صحبت کردم. خاطرات بهمن بازرگانی پر از این قبیل موارد فرمایشی است. مشخصاً در اینجا منظورم فاکتهایی است که واقعیت نداشته اما مانند همان موضوع سماواتی بهمنظور خاصی ابداع شده است. فاکتها و اطلاعاتی که مشخص است از وزارت اطلاعات آمده یا از ساواک ارث بردهاند. یک نمونه را هم اشاره میکنم که فاکت فرمایشی را ثابت میکند.
بهمن بازرگانی مدعی است در عملیات گروگان گرفتن شهرام پهلوینیا برای آزاد کردن اسیران شکنجهشده مجاهد در مهر ۱۳۵۰رسول مشکین فام نیز شرکت داشته است. در این باره صریحاً نوشته است: «رسول مشکین فام که مسلح به مسلسل بود از فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا)، اجازه میخواهد که حالا که نمیتوانیم او را گروگان بگیریم بگذار او را به رگبار ببندم. رسول در آن سلول چهار نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که باید در آن لحظه خودسرانه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای "بابا" را بهحال خودش میگذاشتیم».
این حرفهای بهمن بازرگانی در حالی است که شرح کشافی از نزدیکترین مناسبات خود با مجاهد شهید رسول مشکین فام داده است.
اما همه مسئولان سازمان میدانستند که رسول اصلاً در آن عملیات شرکت نداشت. اگر شرکت داشت چون خودش عضو مرکزیت بود طبعاً فرماندهی را هم خودش برعهده میداشت و نیازی نبود که از بابا (مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی) اجازه بخواهد. بهخصوص که رسول همه دورههای نظامی را هم در الفتح دیده بود.
از طرف دیگر، بزرگواری حنیف کبیر و اصغر بدیع زادگان و رسول مشکین فام در این بود که برای در بردن شرکت کنندگان در عملیات، خودشان انجام این عملیات را بهعهدهگرفتند. هدف این بود که محمد داوود آبادی و علیاکبر نبوی نوری و حسین قاضی از دست ساواک نجات پیدا کنند و همینطور هم شد. بجز بابا که خودش در عملیات بعدی تیر خورده و دستگیر شده بود. ضمن اینکه همه دستاندر کاران از روز اول میدانستند که علت شکست این عملیات خرابکاری و ترس و ضعف محمد داوود آبادی مربی کاراته در آن زمان بود.
در این فاکت میخواهم بگویم که شرکت رسول در آن عملیات صحت ندارد و برای مطلع جلوه دادن و پر کردن دست بهمن بازرگانی از اسناد ساواک استنساخ شده.
بگذریم که ساواک بعداً در سال 54 از طریق وحید افراخته پی میبرد که حنیف و رسول در آن عملیات نبودهاند. این را وزارت اطلاعات خودش در کتابی که سال 1384منتشر کرد به تفصیل نوشته است (سازمان مجاهدین خلق-پیدایی تا فرجام-جلد اول-صفحه 499)
××××××
حالا از کارها و تنظیماتش بعد از کودتای اپورتونیستی در زندان مشهد بگویم:
بعد از کودتای اپورتونیستهای چپنما و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق ایران در سال 1354همین بهمن بازرگانی که نای مبارزه با رژیم شاه را نداشت در زندان مشهد با بقیه اپورتونیستها به جان مجاهدینی افتادند که جرم آنها وفای به عهد و پیمان و نبریدن از مبارزه مسلحانه انقلابی بود. در آن زمان ما از یکطرف زیر ضرب رژیم و زندانبانان و شکنجهگران آن بودیم و از طرف دیگر اپورتونیستهای چپنما از پشت خنجر میزدند و عملکرد بهمن بازرگانی چیزی جز پاسیو کردن و ترویج بریدگی نبود. برخلاف لاف و گزافها و دعاوی امروز، در آن روزگار بدون کمترین زاویه و شکاف پشتیبان و مدافع تقی شهرام و کشتن و سوزاندن شریف واقفی و مجاهدین سر موضع بودند. حرف هم این بود که برخلاف دروغ امروزش، همین بهمن بازرگانی به صراحت و بدون کمترین ابهام میگفت که اپورتونیستها از جمله خودش مجاهدین هستند و کسانی که مسلمان ماندهاند «بچههای مذهبی» میباشند.
بهعنوان مثال یک سگ زنجیری تیغ کش (ع.م) را فرستادند مجاهد شهید عباس محسنزاده کاشانی را بهخاطر مواضع مجاهدیاش زیر ضربات چک و مشت بگیرد. همین فرد در زندان مشهد من را بهخاطر اینکه به ایدئولوژی خودم و سازمانم پشت نکرده بودم زیر رگبار رکیکترین فحشها گرفت که فلان فلان شده چرا مسلمان ماندهای و چرا به خودت مجاهد میگویی؟!
این در زمانی بود که هنوز در تقابل بین مشی انقلابی و مشی اپورتونیستی، برای انهدام و نابود کردن کامل سازمان مجاهدین بهسود ساواک و رژیم شاه و خمینی که در راه بود، پافشاری میکردند که «بچههای مذهبی» حق استفاده از نام مجاهد را ندارند زیرا که سازمان مجاهدین مارکسیست شده است! غافل از اینکه مسعود با بیانیه 12مادهای از گلویشان بیرون خواهد کشید و شاه و شیخ را بور خواهد کرد.
به واقع همین فردی که امروز ابوعطای دموکراسی میخواند، همراه با سایر اپورتونیستهای چپنما برای ما در زندان مشهد، زندان در زندان درست کرده بود. تضادهایشان را بهطور روزمره با مجاهدینی که مجاهد مانده بودند در یک هژمونی طلبی وحشیانه اپورتونیستی آنقدر شدت و حدت دادند که جلوی چشم نگهبانان زندان با دست به یقه میشدند. در آن شرایط من و محمود احمدی و احمد حنیف هر کاری از دستمان بر میآمد برای کنترل این فضا انجام میدادیم اما فایده نداشت. به واقع اگر همین فردی که امروز خود را به موش مردگی دموکراتیک میزند سلاح و قدرت میداشت با ما همان کاری را میکرد که هم مسلکانش از قبیل شهرام و بهرام با شریف واقفی و یقینی و سایرین کردند.
×××××
-حالا همینجا صبر کنید یک دروغ بزرگ دیگر بهمن بازرگانی را بگویم:
در همین خاطراتش با کمال وقاحت ادعا میکند که جریانهای اپورتونیستی را محکوم میکرده « منتها مسعود رجوی میگفت این محکومیتی که تو شفاهی میکنی کتبیش کن بیرون پخش بشود». و میگوید: « آن روزها مسعود رجوی مرتب میآمد با من صحبت میکرد که این اعلامیه را از من بگیرد و من آنقدر اعتماد بهنفس نداشتم که به تنهایی این کار را بکنم و رابطه من با رجوی قطع شد». و رجوی بما میگفت اپورتونیست چپ...
اولاً- اینکه میگوید کارهای شهرام و بهرام و اپورتونیستهای چپنما را محکوم میکرده، مطلقاً دروغ است. 180درجه خلاف واقع میگوید. نه فقط محکوم نمیکرده بلکه تا حد دست به یقه شدن با مسعود هم در طبقه پایین بند 2اوین پیش رفت.
ثانیاً –کدام آدم عاقلی است که قبول کند که در اوین مسعود رجوی از بهمن بازرگانی یا هر زندانی دیگری اطلاعیه کتبی میخواسته؟ اعلامیه میخواسته؟ آخر مگر آن زمان سابقه داشت که از یک زندانی در داخل اوین اعلامیه برای پخش در بیرون بگیرند؟ که مثلاً مسعود رجوی از تو اعلامیه بگیرد و بعد خودش بیرون بفرستد یا پخش کند؟ اصلاً این در سال 55در زندان اوین واقعی است؟! پس معلوم میشود سرهمبندی کردن این دروغها برای سرپوش گذاشتن بر مواضع ننگین اپورتونیستی و خائنانه در آن زمان است. مواضعی که ضررش به جنبش خلق و مجاهدین خلق رسید و منفعت آنرا با متلاشی کردن سازمان مجاهدین، ساواک و شاه و شیخ و مخصوصاً شیخ، بردند.
ثالثاً-از عجایب روزگار اینکه میگوید وقتی از زندان مشهد به اوین منتقل شده و در حوالی عید نوروز 1355وارد بند 2اوین شده و در آنجا رجوی را دیده، رجوی باز هم بسیار مشتاق بود که آخرین نظرات مرا درباره اصل هدایتی بشنود که من در سال 48در جزوه شصت صفحهای اشاره کرده بودم و در سال 50در اوین و در سال 51در زندان قصر تحت عنوان اصل گرایش به وحدت عاطفی با جهان (هستی) نوشته بودم! و رجوی خودش به من (یعنی بهمن بازرگانی) گفت که از اصل هدایت من استفاده کرده است.! ولی من از آن فاز خارج شده بودم!
جل الخالق، از یک رجوی بهقول ایشان بسیار مشتاق در مورد اصل هدایت! و یک هدایتگر خارج از فاز و فازپرانده!
به این دیگر میگویند عشق به خود و محو شدن در جمال خویشتن اپورتونیستی!
×××××
حالا نگاه کنید که بعد از 40سال، دوباره برای خدمت به اطلاعات آخوندها، تلاش میکند از محمد حنیف برای نسل جدید لولوخرخره بسازد. اما آیا در سلول به سلول حنیف و مواضع او جز صداقت و فدا یافت میشد؟
مسعود که امروز بیشرمانه سوژه دروغهای بهمن بازرگانی است، در آن زمان کسی بود که در برابر شکایتهای مجاهدین از موذیگریها و باند بازی و اقدامات اپورتونیستی بهمن بازرگانی، همه را به مراعات و حفظ احترام او فرا میخواند.
وقتی هم به زندان مشهد تبعید میشدیم سفارش او را به محمود احمدی میکرد.
در اتاق عمومی شکنجهگاه اوین که همه جز محمد آقا و رسول مشکین فام جمع بودیم، اگر اوج طهارت مسعود، اوج فهم و درایت او، اوج مسئول بودنش نبود، سرنوشت سازمان در همان زمان جز متلاشی شدن در نتیجه ضربه نبود.
حدود 40نفر در آنجا هر روز میدیدند که نشست مرکزیت در گوشه اتاق تشکیل میشد و با پیشنهاد و موافقت سعید و اصغر و بهروز (علی باکری) مسعود ناظم آن نشستها بود و با مدیریت او بود که جمعبندی و بحثهایی که به بقیه هم منتقل میشد ضامن تداوم حیات پرافتخار سازمان شد.
با یک نگاه به دفتر ایام و آئینه زمان از سال 1350تا 1397 میتوان دید که مسعود در زیر ضربات سهمگینی که از شهریور سال 50شروع شد چه کرد و اپورتونیستها چه کردند. بدون مبالغه هر کس زیر آن ضربه سهمگین به سود رژیم شاه و جریان ارتجاعی راست و به سود اپورتونیسم دچار تحلیلهای انحرافی میشد، مسعود بود که چراغ هدایت را روشن میکرد.
واقعیت این بود که بعد از ضربه، ساواک همه را بدون محمد آقا در این اتاق جمع کرده بود تا به جان هم بیفتند و تجربهاش را هم داشت. در آن شرایط حرف مسعود این بود که: وقتی از ساواک ضربه امنیتی و نظامیخوردهایم، قبل از هر چیز باید در تحلیل ضربه روی همین عوامل امنیتی و نظامی متمرکز شویم والا طلبکاری و گذاشتن به حساب ایدئولوژی و استراتژی و تشکیلات، راه به انحراف میبرد و به سود ساواک است. این کلمه و کلام، رمز رستگاری سازمان و حفظ وحدت تشکیلاتی آن بود.
وقتی در بازتاب خود به خودی ضربه حتی ارزشهای محمد حنیف و سعید محسن از طرف برخی نادیده گرفته میشد این مسعود و بعد از او شهید و معلم بزرگ تشکیلات، علی باکری بود که از جایگاه و ارزش والای محمد حنیف با تمام سلولهایش عاشقانه دفاع میکرد. اکنون در آئینه زمان خیلی روشن است که بریده خائنی مانند بهمن بازرگانی چشم دیدن معلم کبیر انقلاب نوین مردم ایران را ندارد و نمیتواند داشته باشد.
وقتی مسعود را از اوین در اوایل اردیبهشت 1351به قزل قلعه آوردند، ما فهمیدیم که توی راه تصادفاً عباس (داوری) مسعود را دیده و در یک لحظه دور از چشم نگهبانها خبر شهادت هم دادگاهیها را به او داده است. مسعود از اینکه آنها را اعدام کرده بودند و خودش اعدام نشده بهشدت بهم ریخته بود. در آن زمان من و بقیه مجاهدین بودیم که سعی میکردیم او را آرام کنیم و میگفتیم چه خوب شد که برای سازمان باقی مانده است. پیام مسعود از قزل قلعه در همان ایام که خیلی جسارت میخواست خیلی گویا و روشن است.
اما اگر انتقاد حقی به محمد آقا و مسعود وارد باشد این است که چرا پته بهمن بازرگانی را قبل از ضربه اول شهریور و بعد از ضربه اول شهریور روی آب نریخته و اینقدر ستارالعیوب او بودند، البته میتوانم حدس بزنم که آنها مسئولانه نمیخواستند طعمه دشمن بشود. بهمن بازرگانی هر چقدر برای خودش کرسی و جایگاه بتراشد خوب میداند که هرگز و هیچگاه، در همان ۳-۴سال اول حیات سازمان مجاهدین، بالاتر از عبدالرضا نیک بین نبوده. از اینرو چه محمد حنیف قبل از اول شهریور و چه مسعود بعد از اول شهریور، اگر میخواستند میتوانستند وضعیت بهمن بازرگانی در سال ۴۹یعنی قبل از ضربه ۵۰را به ماها بگویند و در اینصورت تنظیمات ما فرق میکرد.
من البته به تجربه میدانم، وقتی انسانی پس از آگاهی با چشم باز به آگاهیهایش خیانت میکند از دشمن رو در رو پستتر میشود.
یک خاطره هم از یکی از بچههایی که از نزدیک شاهد بودهاند درباره مسعود بگویم که عینا در برنامه همیاری در سیمای آزادی (12آذر 97) گفت و از تلویزیون پخش شده است. او گفت: «سال 58بود و ما توی هیات امامزاده صالح تجریش بودیم، که ناطق نوری که یکی از فامیلهای دور مادرم محسوب میشد آنجا در یک محفل خصوصی راجع به مسعود جمله جالبی گفت، آخر آن زمان آخوندا جدیداً بهسر مسند قدرت رسیده و تازه داشتند از منفیهای مجاهدین میگفتند در ادامه صحبت ها از برادر مسعود چندتا از آخوندها و شیخ ها گفتند بهتره صحبتهای مسعود رجوی را گوش کنیم و بر اساس اون و با منطق، جوانان رو از پیوستن به مجاهدین منع کنیم.
ناطق نوری گفت نه! مطلقاً نه! اصلاً نباید صدای این رجوی به گوش کسی برسد. همین که صدایش را بشنوی خراب میشی. مخصوصاً جوونا
و به نظر م با همان منطق ضدبشریش درست میگفت کافی بود یک جوان صدای مسعود به گوشش میخورد و انتخاب میکرد»
درباره کانون عشق نسل مجاهد خلق یعنی مسعود، صدها خاطره درخشان دارم که خودم شاهد آن بودهام و به فرصتی دیگر واگذار میکنم چون نمیخواهم سطح آن در بحث درباره بهمن بازرگانی تنزل پیدا کند.
فقط به گواهی 5دهه رهبری او به این اکتفا میکنم که او عبور دهنده چند نسل از گردنههای خطیر تاریخ مبارزه مردم ایران است. نخستین مسئول رستگاری شهیدان و سرفرازی همه زنان و مردان مجاهد.
او همچنین بارها در جمع های بزرگ و کوچک تأکید کرده است که اگر یک نفر یا یک سازمان در مبارزه و مقاومت یک سانتیمتر از او و سازمانش و مبارزه برای آزادی جلوتر باشد، با طیب خاطر هژمونی او را میپذیرد و پشت سر او و با رهبری آن سازمان یا فرد برای رهایی خلق مبارزه میکند.
افسوس که بهمن بازرگانی که شایستگی نداشت در لجنزار آخوندی مردار شد.
یک صد چراغ دارد و بیراهه میرود بگذار تا که بیفتد و بیند سزای خویش
ما مجاهدین میخواهیم شایسته حنیف و مسعود و مریم و شهدا و زندگانمان باقی بمانیم
یکطرف مجاهدین و مقاومت ایران با صف بیانتهای شهیدان است و در طرف دیگر شاه و شیخ و ساواک و اطلاعات آخوندی و گلهٔ مزدوران و خیانتکاران...
متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی این، گروهی آن پسندند.
در آخر توصیه میکنم بهمن بازرگانی یک نسخه از این حرفهای مرا به رابط خود با اطلاعات آخوندها بدهد تا مشوق بیشتر دریافت کند. خلایق هر چه لایق!.....
فیسبوک
توییتر @ertebatm2013
اینستاگرام https://www.instagram.com/ertebatm/
گوگل پلاس
یوتوب
https://ertebatmostaghim.blogspot.com/2019/02/blog-post_5.html
پاسخحذفبازیافت یک مردار پس از نیم قرن.پای صحبت #مجاهدین خلق عباس داوری- مهدی ابریشمچی
#IranProtests #مریم_رجوی #No2Rouhani #MEK #Rajavi #Iran